به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات، شب و روز ششم محرم، اختصاص به جوانترین سرباز و شاگرد مکتب عزت و معرفت حسینی دارد: حضرت قاسم بن الحسن (ع) که چنان در کلاس توحید و تکامل عشق عاشورایی رشد کرد و به بلندایی از بلوغ و بینش معنوی و شهودی رسید که شهادت را در شب عاشورا، از عسل شیرینتر شمرد.
قاسم به نزد شاه دین با چشم گریان آمده
قاسم فرزند امام حسن بن علی المجتبی (ع) در سال 47 هجری در مدینه به دنیا آمد. مادر بزرگوارش، بانویی با ایمان و پرهیزگار به نام «رمله» یا «نفیله» یا «نجمه» بود که سعادت یافت تا «ام ولد» فرزندان امام مجتبی (ع) باشد.
شیخ مفید، از سه نفر از فرزندان امام حسن (ع) نام برده که در کربلا به شهادت رسیدهاند که عبارتند از: قاسم، ابوبکر و عبدالله و محدث قمی از فرزند دیگری بنام عبیدالله نیز یاد کرده است، که او نیز در کربلا به شهادت رسید.
قاسم، دوسال داشت که پدر بزرگوارش امام دوم شیعیان به شهادت رسید و از این زمان تا لحظه شهادت در دامان عموی بزرگوارش حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و تحت تربیت آن حضرت قرار گرفت.
مرگی که در طریقت عاشورایی، «احلی من العسل» میشود
در شب عاشورا، آن هنگام که امام عشق، با اصحاب خویش سخن گفت و فرمود: «فردا من و شما همه کشته خواهیم شد»، قاسم نوجوان پنداشت که شاید این توفیق از آن مردان و بزرگسالان است و نصیب او نخواهد شد. پس سوال کرد: «آیا من هم کشته خواهم شد؟» امام (ع) از او مهربانانه پرسید: «فرزندم! مرگ در نظر تو چگونه است؟»، قاسم نوجوان بیدرنگ پاسخ داد: «عموجان! شیرینتر از عسل»
امام آنگاه فرمود: «آری به خدا سوگند، عمو به فدایت، تو از آنانی هستی که پس از گرفتار شدن به بلایی سخت، کشته خواهی شد.»
ای ماه سیزده شبهی دشت کربلا...
اما درخشش این اختر خونرنگ کهکشان کربلا، در همان شب و روز عاشورا بود و همین زمان کوتاه، منظومه ای بیکران از معرفت و شجاعت و اخلاص و پاکباختگی را برای همیشه ترسیم کرده است. در شب عاشورا هنگامی که نوبت مبارزه به قاسم رسید، برای کسب اجازه به خدمت امام حسین (ع) آمد. حضرت، او را در آغوش گرفت و هر دو آن قدر گریستند تا بیحال شدند.
بار دیگر قاسم اجازه خواست و امام حسین (ع) امتناع فرمود. قاسم دست و پای عمو را بوسه میزد و بر خواستهاش پای میفشرد. ولی امام (ع) اجازه نمیداد تا سرانجام اذن از امام گرفت. درحالیکه اشکهایش بر گونه سرازیر بود و مادرش بر در خیمه ایستاده بود و او را نظاره میکرد، وارد میدان کارزار شد.
پارهی ماه حسن رو سوی میدان میکند...
«طبری» به نقل از «حمید بن مسلم» - یکی از راویان حاضر در واقعه کربلا- مقتل « قاسم بن الحسن» را چنین میآورد: «جوانی به سان پاره ماه، شمشیر به دست، به سوی ما آمد. او پیراهن و بالاپوش و کفشهایی داشت که بند یک لِنگهاش پاره شده بود، و از یاد نبردهام که لنگه چپ آن بود. عمرو بن سعد بن نُفَیل اَزْدی به من گفت: به خدا سوگند بر او حمله میبرم. به او گفتم : سبحان اللّه! از او چه میخواهی؟! کُشتن همین کسانی که گرداگردِ آنها را گرفتهاند برای تو بس است.
گفت: به خدا سوگند، به او حمله خواهم بُرد! آنگاه بر او حمله بُرد و بازنگشت تا با شمشیر بر سرش زد. آن جوان به صورت [بر زمین] افتاد و فریاد برآورد: عموجان! حسین (ع) مانند باز شکاری نگاهی انداخت و مانند شیر شرزه به عمرو، یورش بُرد و او را با شمشیر زد. او ساعد دستش را جلویش گرفت امّا از آرنج، قطع شد. فریادی کشید و از امام (ع) کناره گرفت. سواران کوفه یورش آوردند تا عمرو را از دست حسین (ع) بِرَهانند؛ امّا عمرو در جلوی سینه مَرکبها قرار گرفت و سواران با اسب روی او رفتند و وی را لگدمال کردند تا مُرد.»
با هم گلاب از آن گل پرپر گرفتند...
و ادامه روایت «تاریخ طبری»: «غبار [ نبرد] که فرو نشست حسین (ع) بر بالای سر جوان ایستاده بود و او پاهایش را از درد به زمین میکشید. حسین (ع) فرمود: «از رحمت خدا دور باد گروهی که تو را کُشتند و کسانی که جدّ تو در روز قیامت، دشمن آنهاست به سبب تو».
سپس فرمود: «به خدا سوگند، بر عمویت گران میآید که او را بخوانی و پاسخت را ندهد یا پاسخت را بدهد و سودی نداشته باشد؛ صدایی که ـ به خدا سوگند ـ جنایتکاران و تجاوزگران بر آن، فراوان و یاورانش، اندک اند».
در ادامه، او را بُرد و گویی میبینم که پاهای آن جوان بر زمین کشیده میشود و حسین (ع)، سینهاش را بر سینه خود، نهاده است. با خود گفتم : با او چه میکند؟ او را آورد و کنار فرزند شهیدش «علی اکبر» و شهدای گِرد او ـ که از خاندانش بودند ـ گذاشت. نام آن جوان را پرسیدم. گفتند: «قاسم بن حسن بن علی بن ابی طالب» است.»
بدنش معبر سم ها شده... ای وای! حسن...
«سید بن طاووس» در «لهوف»، شهادت قاسم بن الحسن (ع) را چنین روایت کرده است: پس از آنکه ابن فضیل ازدی ضربهای بر سر قاسم زد، سرش شکافته شد و بر صورت به زمین افتاد و فریاد زد یا عمّاه! حسین (ع) مانند باز شکاری خود را به او رساند و مانند شیری خشمگین حمله برده، ابن فضیل را با شمشیر زد، او دستش را سپر کرد و دستش از آرنج قطع شد. فریادی زد که همه لشکریان صدای او را شنیدند و لشکر کوفه برای نجات او حمله آوردند، اما زیر دست و پای آنان به هلاکت رسید.
همچنین از راوی نقل کرده، وقتی که گرد و غبار که فرو نشست، حسین(ع) را دیدم که بالای سر آن جوان ایستاده است و او در حال جان دادن بود. حسین(ع) گفت لعنت خدا بر گروهی که تو را کشتند، در روز قیامت پدرت و جدت از آنها خونخواهی خواهند کرد.
سپس فرمود به خدا قسم بر عمویت سخت است که او را صدا بزنی، اما او اجابت نکند یا اگر اجابت کند، سودی نداشته باشد؛ به خدا قسم امروز روزی است که دشمنان عمویت فراوان و یارانش اندکند! سپس آن جوان را بر سینه گرفت و او را نزد دیگر کشتهشدگان بنی هاشم، در کنار علی اکبر (ع) فرزندش خواباند. آنگاه رو به آسمان کرد و گفت: «پروردگارا! اینان را نابود کن به طوری که یک نفرشان رها نگردد و آمرزش و مغفرتت را برای همیشه از آنان بگیر. ای پسرعموهایم و ای بستگانم! صبر پیشه کنید، سوگند به خدا بعد از امروز هرگز ناگواری و ناراحتی نخواهید دید.»
وقتی بهشت این همه چشم انتظار توست
پا بر زمین مکوب، عمو در کنار توست
این سرو قد خمیده که دار و ندار توست
ای ماه سیزده شبه دشت کربلا
ماه شب چهاردهم بیقرار توست
دل بردن از امام و سراپا عسل شدن
این کار کار بیهنران نیست، کار توست
لاتجزعی بخوان و برو تا خود خدا
وقتی بهشت این همه چشم انتظار توست
من فکر می کنم که خدا از در بهشت
هر چه کلید ساخته در اختیار توست
ای جان فدای نغمه ان تنکرونی ات
هر کس شهید عشق شود از تبار توست
حتی به بند کفش تو باید دخیل بست
این بند باز مانده گره یادگار توست
دارد زره به قامت تو گریه می کند
حتی کلاه خود تو هم داغ دار توست
قاسم شدی که روی زمین قسمتت کنند
این تکه های تن سند افتخار توست
در کربلا ضریح برایت نساختند
در سینه های مردم عاشق مزار توست
شاعر: احمد علوی
او سنگ خورد سنگ، عمو بیصدا شکست
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشه می در بغل شکست
یک بیت ناب خواند که نرخ عسل شکست
فرزند آن بزرگ که پشت جمل شکست
پروانهی رها شده از پیرهن شده است
او بی قرار لحظهی فردا شدن شده است
بر لب گلایه داشت که افتادم از نفس
بی تاب و بی قرار، سراسیمه چون جرس
سهم من از بهار فقط دیدن است و بس؟
بگذار تا رها شوم از بند این قفس
جز دست خط یار به دستم بهانه نیست
خطی که کوفی است ولی کوفیانه نیست
گویی سپردهاند به یعقوب، جامه را
پر کرد از آن معطر یکریز، شامه را
می خواند از نگاه ترش آن چکامه را
هفت آسمان قریب به مضمون نامه را
این چند سطر را ننوشتم، گریستم
باشد برای آن لحظاتی که نیستم
آورده است نامه برایت، کبوترم
اینک کبوترم به فدایت، برادرم
دلواپسم برای تو ای نیم دیگرم
جز پارههای دل چه دلیلی بیاورم
آهنگ واژهها دل از او برد ناگهان
برگشت چند صفحه به ماقبل داستان
یادش به خیر، دست کریمانهای که داشت
سر میگذاشتیم به آن شانهای که داشت
یک شهر بود در صف پیمانهای که داشت
همواره باز بود درِ خانهای که داشت
هرچند خانه بود برایش صف مصاف
جز او کدام امام زره بسته در طواف
اینک دلم به یاد برادر گرفته است
شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است
آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است
شعری که چشم حضرت مادر گرفته است
«از تاب رفت و تشت طلب کرد و ناله کرد
وآن تشت را ز خون جگر باغ لاله کرد»
اینک برو که در دل تنگت قرار نیست
خورشید هم چنان که تویی آشکار نیست
راهی برای لشکر شب جز فرار نیست
پس چیست ابروانت اگر ذوالفقار نیست؟
مبهوت گامهاش، مقدسترین ذوات
می رفت و رفتنش متشابه به محکمات
بغض عمو درون گلو بیصدا شکست
باران سنگ بود و سبو بیصدا شکست
او سنگ خورد سنگ، عمو بیصدا شکست
در ازدحام هلهله او... بیصدا شکست
این شعر ادامه داشت اگر گریه میگذاشت...
شاعر: سید حمیدرضا برقعی
نظر شما